وبلاگ شخصی میثم معتمدنیا
این وبلاگ به بررسی و تحلیل رخدادها می پردازد،مطالب درج شده در این وبلاگ نظرات شخصی نویسنده آن می باشد، در صورت استفاده از مطالب وبلاگ قید نمایید: برگرفته از وبلاگ شخصی میثم معتمدنیا
۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه
قربانی بزرگ خشونت در فوتبال ایران

هنوز داستان تلخ کور شدن یک سرباز در اصفهان که در رویارویی سپاهان و پرسپولیس به وقوع پیوست به فراموشی سپرده نشده است؛ ماجرایی که با پرداختن رقمی به این سرباز تلاش شد به بایگانی سپرده شود و احمدی که به واسطه وحشی‏گیری برخی تماشاچیان چشم‏هایش دیگر از دیدن دنیا محروم مانده بود، سکوت کرد و همچون برخی اشخاص با مظلوم‏نمایی در پی تامین آتیه‏اش برنیامد.
به گزارش خبرنگار ورزشی تابناک؛ با گذشت دو سال یا برای اهالی فوتبال دو فصل که قطعاً برای مردی که عمری را باید در تاریکی سپری کند، همین مدت یک عمر بوده، تهران امروز در گزارش دلخراشی به حال و روز جوانی پرداخته که یک وحشی‏گری او را از جوانی کردن و لذات زندگی محروم ساخته است.

در اين دو سال و اندي چرخاندن عصاي سفيد در تاريكي و باز كردن مسير حركتش را خوب ياد گرفته. قرار بود دوران سربازي فقط دو سال طول بكشد و آرزوهايش را پس از اين دو سال در آغوش بگيرد اما حالا مردم در كوچه و خيابان او را سرباز احمدي صدا مي‌زنند. او براي هميشه سرباز احمدي باقي ماند و ديگر كسي نام كوچك قرباني بزرگ فوتبال وحشي را به خاطر نمي‌آورد. پنجره‌هاي خانه سرباز احمدي در شهركرد پرده ندارد. پدرش مي‌گويد: «چشم راستش كاملا تخليه شده و چشم چپ او فقط نور را درك مي‌كند. به همين خاطر كاري كرديم كه خانه هميشه پر از نور باشد.»
فوتبال آخرين تصويري است كه در ذهن سرباز احمدي ثبت شده. او پرچم‌هاي زرد و قرمز را به خاطر مي‌آورد و صداي انفجاري كه ناگهان همه جا را سياه كرد. گرماي خوني كه روي صورتش مي‌دويد را به خاطر مي‌آورد و صداي رفقايش را كه شيون مي‌كردند و او را به سمت آمبولانس مي‌بردند. سرباز احمدي قرباني بزرگ فوتبال است.

شايد دلش نمي‌سوخت اگر از كودكي عاشق فوتبال بود و برايش هورا مي‌كشيد. فوتبال جايي در قلب او نداشت: «بعضي وقت‌ها در تلويزيون مي‌ديدم كه صدهزار نفر براي تماشاي فوتبال به ورزشگاه مي‌روند. هيچ‌وقت دوست نداشتم وسط آنها باشم.» آن روز خوشحال بود از اينكه نامش در ليست سربازان اعزامي به ورزشگاه فولادشهر قرار گرفته بود. حوصله‌اش در پادگان سر مي‌رفت. از پست دادن در سرما خيلي بهتر بود. قبلا اين تجربه را داشت. در مسير رفت و برگشت خوش مي‌گذشت. رفقا بودند و گاهي مسير را با آواز خواندن و همسرايي مي‌گذراندند. آن روز هم همين طور بود. به خاطر نمي‌آورد كه چه مي‌خواندند: «نمي‌دانم، خواننده‌اش را نمي‌شناختم اما حفظ بودم. الان شعرش را يادم رفته.»
خانه تاريك سرباز احمدي پر از نور است. او در گوشه‌اي به پشتي تكيه داده و كنترل تلويزيون را دردست گرفته. كانال عوض مي‌كند و گوش‌هايش را تيز مي‌كند. پدرش مي‌گويد: «بعضي از سريال‌ها را تعقيب مي‌كند، صداها را گوش مي‌دهد و شخصيت‌ها را مي‌شناسد.»
خانه خلوت است، خلوت كرده‌اند تا پسر خانواده براي رفت و آمد مشكلي نداشته باشد. كنار آمده‌اند با اين مصيبت. مادر چاي جلوي پسر مي‌گذارد و مي‌بوسدش. زندگي روزمره در جريان است به ساده‌ترين شكل ممكن. مي‌گويد: «من مصاحبه نمي‌كنم. هرچه خودشان مي‌خواهند مي‌نويسند. من يك چيز مي‌گويم و آنها يك چيز ديگر مي‌نويسند. چند وقت پيش از يك روزنامه زنگ زدند و گفتند مصاحبه كن بعد چيزهايي نوشتند كه من نگفته بودم. بي‌خيال مصاحبه، مصاحبه فايده‌اي ندارد. آقای ا.......د من را جانباز اعلام كرد. آقاي شاه‌حسيني خسارتي را از سپاهان گرفت و آقای كاشاني هم خيلی كمك كرد. من از اينها تشكر كرده بودم اما آنها از قول سرباز احمدی نوشتند در اين دو سال هيچ‌كس به من كمك نكرده. خب چشم آدم مي‌ترسد از اين چيزها.»
چشمي كه نمي‌بيند هنوز مي‌ترسد. چشمي كه نمي‌بيند مي‌ترسد از اينكه مبادا كسي را برنجاند. سرباز احمدي از آنچه بر او گذشته حتي عصباني هم نيست. حداقل در ظاهر عصباني نيست. بيننده منقلب مي‌شود از ملاقات با جواني كه در تاريكي زندگي مي‌كند اما خودش انگار با همه چيز كنار آمده. مي‌گويد: «از قول من از اينهايي كه كمك كردند تشكر كن.»
فولادشهر شنبه دوباره غوغا مي‌شود. دوباره پرسپوليس و سپاهان، پرچم‌هاي زرد و قرمز، رجزخواني و... فوتبال هنوز در جريان است. آنجا حتما سربازهايي خواهند بود كه وظيفه به حداقل رساندن اصطكاك را دارند و شايد نوجواني هم پيدا شود كه شيئي را در مشت بفشارد تا به ميان جمعيت پرتاب كند.

سرباز احمدي مي‌خواهد آن روز را فراموش كند؛ «نمي‌دانم چرا فوتبال اين همه خشونت دارد. نمي‌دانم اين مردم فوتبال تماشا مي‌كنند يا با هم دعوا مي‌كنند. من فوتبالي نيستم اما هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم فوتبال اين‌طور باشد. اين اتفاق ممكن بود براي هركسي رخ بدهد. اگر اوضاع همان‌طور باشد كه آن روز بود خيلي خطرناك است. مردم نبايد بچه‌هايشان را به استاديوم بفرستند.»
راستی چرا فوتبال ایران به عنوان یکی از نمادهای اصلی ورزش ایران اینقدر خشونت دارد؟ آیا پاسخ عمیقی برای این پرسش جوانی که خشونت زندگی‏اش را در میدان ورزش تباه کرده، وجود دارد؟ آیا فرهنگ جایی در میان مردمی که به ورزشگاه می‏آیند دارد و اگر دارد، این فحاشی‏های زننده و بیان بدترین عبارات ممکن و همچنین درگیری‏ها و حرکات تخریبی که عوارضی اینچنینی دارد، از کجا آمده است؟ وارداتی است یا هزاران تماشاگرنما در ورزشگاه‏ها حضور دارند؟!
در ورزشگاه‏های فوتبال ایران، اگر گوهرهای زندگانی سربازی 18 ساله را با جهل از او نربایی، اصلاً "آدم" نیستی! گوهری که به خون جگرهای پاره ‌پاره‌ پدر و مادری حاصل شده و حالا دیگر هیچکس نمی‌داند که با چند میلیارد تومان پول، می‌توان حیات این چشمان فروبسته شده را به او بازگرداند؟ راستی آنها که دستگیر شدند چه برخوردی شامل حالشان شد و کدامیک قصاص شدند؟

برچسب‌ها: ,

نوشته شده در ۲۱:۱۱ توسط میثم معتمدنیا. مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin